
ناگفتههای همسر شهید نادی از زندگی مشترک با یک مدافع وطن
روایت صمیمی فائزه از همسر شهیدش؛ از سادگی ازدواج تا شکوه شهادت
روابط عمومی ستاد هماهنگی کانون های فرهنگی هنری مساجد خراسان جنوبی؛ دلتنگی، شانههایش را خم کرده است؛ اما هنوز امید را از دلش بیرون نکرده. هنوز منتظر است. منتظر لحظهای که در خانه باز شود و «محمدرضا» مثل همیشه با لبخند وارد شود، با لباسی خاکی، اما دلی روشن، و باز هم او را غافلگیر کند. مثل تمام آن روزهایی که بیخبر، چند روز و یا چند ساعت زودتر از موعد میآمد، فقط برای اینکه «فائزه» را خوشحال کند. این بار اما، هیچ دری باز نمیشود.
«فائزه یاری» همسر شهید اسماعیل نادی در گفتوگویی صمیمی با روابط عمومی کانون مساجد،پرده از خاطراتی برمیدارد که لابهلای سکوت خانهشان مدفون شدهاند؛ روایتهایی از زندگی با مردی که در اوج مسئولیتهای نظامی و جهادی، اولویت زندگیاش همسر و فرزندانش بود.
از روزهایی میگوید که پس از زایمان دچار افسردگی شده بود و محمدرضا (در شناسنامه اسماعیل بود اما به واسطه عنایتی که از سوی امام رضا (ع) به این شهید والا مقام شده بود خانواده او را محمدرضا خطاب می کردند)، تمام مرخصیاش را صرف مراقبت از او و سه قلوها کرد. اما با وجود مرخصی، در پایان ماه بخشی از حقوق خود را بازگرداند. خیلی از وقتها هم حقوقش را صرف تهیه غذا برای نیازمندان میکرد.
محمدرضا مشکلات گوارشی داشت و بسیاری از مواقع، معده اش غذا را پس می زد. دکتر گفته بود باید پولیپ معدهاش عمل شود اما درست در همان روزهایی که قرار بود به مأموریت برود، فائزه به او گفت: «بیا بریم دکتر» پاسخ داد: «به یک شرط... اول تو دکتر بروی». قبول کردم. بخاطر درد شانه به دکتر مراجعه کردم و تشخیص دیسک گردن برایم داد. از همان روز، محمدرضا دیگر اجازه نمیداد من جارو بزنم یا ظرف بشویم. میگفت: «تو امانت خدایی... باید مراقبت باشم.» این یک جمله مراقبتی صرف نبود بلکه فلسفه زندگی محمدرضا بود. محمدرضا نهتنها یک سرباز ولایت بلکه همسری بود که میخواست خانه، آرامترین نقطه زندگی همسر و فرزندانش باشد.
همسر این شهید مدافع وطن ادامه می دهد: گلایه اش را به خانواده اش کردم که محمدرضا به فکر خودش نیست، همه فکر و ذکرش من و بچهها هستیم. وقتی چند روزی مرخصی داشت، اصرار میکرد که بیرون برویم تا کمی حال و هوای خودت و بچه ها عوض شود.
با آنکه بارها درباره شهادت صحبت کرده بود، اما در روزهای پایانی، دیگر چیزی نمیگفت. شاید چون دیده بود که طاقت ندارم. فائزه میگوید: «وقتی بیشتر ناراحت میشدم و گریه میکردم، دیگر چیزی از شهادت نمیگفت. فقط گفت: من همیشه کنارتم. حتی بابت حرفهای گذشتهاش هم عذرخواهی کرد.»
همسر شهید نادی از خوابی گفت که محمدرضا دیده بود و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در آن چفیهای به او هدیه داده بود. فائزه به او گفت: "شاید چون زیاد به شهادت فکر میکنی، چنین خوابی دیدی."اما رؤیاها، گاهی مقدمه حقیقتاند...
انگشتری برایش خریده بودم که روی آن «یا ابوالفضل العباس» حک شده بود. همیشه آن را با خود میبرد، حتی در دورههای آموزشی و مأموریتها. دلم قرص بود که همسرم در پناه قمر بنیهاشم است. اما در آخرین مأموریت، انگشتر را از دست درآورد و گفت: «من لیاقت این انگشتر را ندارم؛ برای امیرعباس نگه دار». با هم به بازار رفتیم و انگشتری خرید و روی آ ن کلمه «سرباز» را حک کرد.
در همان روزهایی که رژیم صهیونیستی به فلسطین حمله کرده بود و شهادت در هوا موج میزد، فائزه با بغض به اطرافیان میگفت: «محمدرضا یک انگشتر با کلمه سرباز در دست داشت...».
فائزه هم خودش بیسهم از جهاد نبود. عضو گروه جهادی حضرت زهرا (س) در شهرستان سربیشه بود و مسئول علمی گروهها. میگوید زندگی مشترکمان با توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها شروع شد. هر دو نفر به حضرت زهرا (س) توسل کرده بودند تا همسری همدل نصیبشان شود.
قرار بود بجای برگزاری مراسم ازدواج به کربلا برویم اما مادر محمدرضا دوست داشت برایش مراسم بگیرد این شد که مراسم بسیار ساده ای در روستان برگزار کردیم. حتی مراسم «جَهیز نَما» که فامیل برای دیدن جهیزیه عروس می آیند هم به خواست خودم و محمدرضا کنسل شد.
یادش میآید از روزهایی که باردار بود؛ چشمانتظار محمدرضا که در مأموریت بود اما همسرش چند روز پس از تولد سهقلوها آمد. «آن روزها، فرزندانم در ماههای اول سوند به بینی داشتند، اما محمدرضا نبود. خیلی انتظار کشیدم تا دورههایش تمام شود«.
تا قبل از به دنیا آمدن بچه ها، هر هفته به روستا میرفتیم و به پدر و مادرش رسیدگی میکرد.«خانوادهاش روی محمدرضا خیلی حساس بودند، چون یکی دیگر از پسرهای خود را هم از دست داده بودند.». از اینکه در کارهای خانه و کشاورزی خیلی فرصت رسیدگی و کمک به پدر و مادر خود و مرا را نداشت، غصه می خورد «میگفت من لیاقت ندارم کمکشان کنم بماند که زن و بچه هایم نیز سربار آنها هستند«.
همیشه نسبت به ادامه تحصیل خواهرانش حساس بود طوری که چند شب که خوابم آمد گفت « به خواهرش بگویم درس خود را در حوزه علمیه ادامه دهد«.
حالا تنها مانده، با خاطراتی که لبخند و اشک را با هم دارد. هنوز که هنوز است، وقتی صدای در میآید، قلبش میلرزد؛ شاید اینبار، محمدرضا بازگشته باشد...