روایت همسر شهید نادی از خواب سردار دلها تا آخرین ماموریت
روايت همسر شهيد نادي از خواب سردار دلها تا آخرين ماموريت

روایت همسر شهید نادی از خواب سردار دلها تا آخرین ماموریت

همه‌چيز از يک خواب شروع شد؛ شبي که شهيد اسماعيل نادي با لبخند گفت: «سردار سليماني به خوابم آمد و چفيه‌اش را داد.» اما همسرش، فائزه ياري، تصور نمي‌کرد اين خواب، مُهر تأييد آخرين سفر همسرش باشد.
شناسه خبر : 68767 تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱۴۰۴ زمان انتشار : ۱۰:۵۶

روابط عمومی ستاد هماهنگی کانون های فرهنگی هنری مساجد خراسان جنوبی؛ بعضی وقت ها، دل‌هایمان قرار می‌گیرد در سایه‌ی نام کسانی که برایمان جان دادند؛ مردانی از تبار غیرت، ایمان و ولایت... شهدایی که بی‌ادعا رفتند تا پرچم اسلام، قرآن و انقلاب زمین نیفتد.

این هفته، روایت‌گر غربت و عظمت شهیدانی هستیم که در حمله‌ی ناجوانمردانه و کور رژیم منحوس و کودک‌کش صهیونیستی، آسمانی شدند. مردانی که بی‌سلاح جنگیدند اما سلاح ایمانشان کاری‌تر از هر موشک و خمپاره‌ای بود. صدای انفجار را شاید دشمن شنید، اما لرزش استخوانش از تزلزل حق نبود؛ از ایستادگی مردانی بود که اهل سازش نبودند.

میهمان همسر شهید اسماعیل نادی هستیم؛ شهیدی که از دل مردم برخاست، برای مردم زیست، و با فدای جان خود، از حریم ایران و انقلاب دفاع کرد. روایت امروز، روایت یک زندگی عاشقانه است؛ روایت وفاداری، صبر و چشم‌انتظاری زنی که چهار سال در کنار مردی از نسل مجاهدان زیست و امروز صدای آرام اما کوبنده‌ی شهادت را به گوش ما می‌رساند.

 

*روایت همسر شهید اسماعیل نادی؛ چهار سال زندگی، یک عمر چشم‌انتظاری، و داغی کهنه‌تر از زمان

فائزه یاری، همسر شهید اسماعیل نادی در گفتگوی اختصاصی با روابط عمومی کانون مساجد می گوید: تقریباً چهار سال پیش، در بیست و دوم آبان‌ماه سال ۱۴۰۰، با او عقد کردم؛ مردی که نه فقط همسرم، بلکه همه‌چیزم بود. هیچ نسبتی پیش از ازدواج نداشتیم، اما قلب‌هایمان خیلی زود باهم آشنا شدند؛ آشنایی‌ که به واسطه‌ی گروه‌های جهادی و ایمان مشترک‌مان به حضرت زهرا (س) و حضرت آقا شکل گرفت.

چهار سال از زندگی مشترک‌شان گذشته است. زندگی‌ای ساده، اما سرشار از عشق و اخلاص. می افزاید: سه قلوهایش، یادگار همسر شهیدش هستند «فاطمه زینب، فاطمه آلا و امیرعباس» که یک سال و نیم هنوز نشده اند. حالا باید صبورانه بزرگ شوند؛ پدر وقتی نبود، همیشه با دلی چشم‌انتظار نشسته بودم، اما حالا که دیگر نیست، حتی همان چشم‌انتظاری‌ها هم تمام شده‌اند.

*ایمان و ولایت؛ قلب تپنده‌ی اسماعیل

همسر شهید نادی به شب خواستگاری اش اشاره می کند و می گوید: اسمش در شناسنامه «اسماعیل» بود اما خانواده از همان قدیم او را بخاطر عنایتی که از سوی امام رضا (ع) به او شده بود، او را «محمدرضا» صدا می کردند. شب خواستگای گفت که «من عاشق یک نفر دیگر هم هستم. اصلا انتظار شندین این حرف را، آن هم در شب خواستگاری نداشتم. ذهنم به سمت دختری دیگر رفت اما خودش فورا گفت که عاشق حضرت آقا هستم. حتی اگر لازم باشد، جانم را برای ایشان می‌دهم.» زندگی‌مان با توسل شروع شد. عروسی‌مان ساده بود، بدون تجمل. خودش می‌گفت: «اگه تجملاتی باشد، امام زمان (عج) به عروسی ما نمی‌آید

وی عنوان می کند همسرم در گروه‌های جهادی فعال بود. همانجا با هم آشنا شدیم. می‌گفت: «فقط امام زمان (ع) مهم است و باید از ایشان دعوت کنیم برای حضور در مراسم مان.» شعر داخل کارت عروسی را خودم سرودم و محمدرضا آن را پسندید.

*دل نگرانی هایی عاشقانه

وی با بیان اینکه همسرم متولد ۱۳۷۶ بود از آن روزهای دل آشوب می گوید: زمانی که تلفنش از دسترس خارج شد، دل‌نگران شدم. پیگیر شدم. با همکارانش تماس گرفتم، اما گفتند حالش خوب است و زود برمی‌گردد. چند ساعت بعد گفتند می‌خواهند خبر سلامتی‌اش را به خانه‌مان بیاورند. به من زنگ زدند و گفتند که با خط دیگری تماس می‌گیرند تا با اسماعیل حرف بزنم. من هم دل‌خوش شدم، ناهار گذاشتم، مثل همیشه گفتم شاید زودتر از موعد برسد؛ عادتش بود من را سورپرایز کند... اما نیامد.

همسر شهید نادی عنوان می کند که همسرم در هوافضای سپاه کار می‌کرد. چند وقتی بود که کسالت داشت. هرچه می خورد، معده اش پس می زد. دکتر تأکید کرده بود باید عمل شود، اما وقت نمی‌کرد؛ بچه‌ها کوچک بودند، خودم افسردگی پس از زایمان گرفته بودم، او هم نگران من و بچه‌ها بود. بارها به او گفتم بیا عمل کن، اما نمی‌آمد. یک بار گفت: «همان یک هفته که به خاطر مریضی تو نرفتم سر کار، حس کردم پولش برکت ندارد. دیگر نمی‌خواهم چنین پولی بیاید داخل خانه مان

وی ادامه می دهد: همیشه خودش را کم‌لیاقت می‌دانست. می‌گفت: «من حتی لیاقت ندارم به خانواده‌ات کمک کنم، کاش مثل بقیه دامادها می‌تونستم برای پدر و مادرت کاری کنم

*شهادتی که به دنبالش آمد

یاری می گوید: بارها از شهادتش حرف می‌زد. شوخی می‌کرد و می‌گفت: «اگر من شهید شوم، تو چیکار می‌کنی؟» من گریه می‌کردم. او ساکت می‌شد، اما خوب می‌دانستم که دلش با شهادت است.

وی در ادامه عنوان می کند که چند روز قبل از رفتنش خواب دیده بود. گفته بود خواب سردار سلیمانی را دیده که چفیه‌ای به او داده. شوخی کردم که سردار چفیه رو به تو بده؟ گفت: «نه، جدی می‌گم. حس عجیبی دارم

انگشترش را درآورد، داد دستم. روش نوشته شده بود: «یا ابوالفضل العباس». گفت: «این رو بده به امیرعباس، یادگاری بمونه.» و انگشتر دیگری با حک «سرباز» به دستش کرد و رفت. همان شب رفت، و دیگر نیامد.

*لحظه‌ی شنیدن خبر

همسر شهید نادی به لحظه شنیدن خبر اشاره می کند و می افزاید: اول گفتند مجروح شده. بعد یک خانم تماس گرفت و گفت که جراحتش شدید است. اما هنوز امیدوار بودم. می‌گفتم حتی اگر نفس‌ کنارم بکشد، من راضی‌ام، فقط کنارم باشدخواهر شوهرم گفت: «محمدرضا را می‌خواهند بیاورند» همان لحظه فهمیدم. حالم بد شد و به بیمارستان منتقل شدم. یک نفر داخل اتاق آمد و گفت «ایشون همسر شهید هستند» و دیگر چیزی نفهمیدم.

*شهید نادی؛ مردی با اخلاق آسمانی

یاری با اشاره به اینکه همسرم اهل نماز اول وقت بود، می گوید: احترام به نان، به مهر، به خاک کربلا، به نام ائمه داشت. از دوره‌ی عقد، یک‌بار داشتیم در خیابان قدم می‌زدیم، تکه‌ای نان خشک دید، برداشت و بوسید. گفت: «نون حرمت داره

وی با مرور خاطرات همسرش ادامه می دهد: بارها می‌رفت مزار شهدا. دلخوری‌های بین‌مان را می‌بردیم همان‌جا حل می‌کردیم. من هم وقتی دلتنگش می‌شوم، بعد از شهادتش، از شدت ناراحتی صبح زود به مزار شهدا رفتم. یک گله سگ دنبالم کردند. خواستم برگردم، گفتم: «محمدرضا، اگر نیستی، من برمی‌گردم.» معجزه بود، سگ‌ها کنار رفتند، من رفتم سر مزار، نشستم، سرم را گذاشتم روی سنگ، دیدم تصویری آمد جلوی چشمم... محمدرضا کنار ستون نشسته بود، لبخند می‌زد. در خاک ها چنگ می زدم که ناگهان چند مهر را در دستانم حس کردم. نشانه ای بود از سوی محمدرضا چون به مهر کربلا بسیار علاقه داشت و دوست نداشت زیر دست و پا باشد.

*فقط چهار سال

یاری با اشک های حلقه زده در گوشه چشمش و بغض نهفته در گلو عنوان می کند: محمدرضا رفت، من تنها ماندم؛ با سه کودک و دلی چشم‌انتظاری. هنوز صدای خنده‌اش در خانه هستهنوز عطرش در وسایلش مانده. او فقط چهار سال در کنارم بود، اما من هنوز هم انگار منتظرم... منتظر تا بیاید. انگار هنوز باورم نشده.

*پاسخی به دشمنان

وی عنوان می کند: من به رژیم صهیونیستی و همه‌ی دشمنانی که خون بهترین‌هامان را ریخته اند: شما هر کاری کنید، نمی‌توانید ما را از امام زمان‌مان جدا کنید. حتی اگر همه‌ی مردان ما را شهید کنید، حتی اگر فرزندان‌مان را بگیرید، باز هم نمی‌توانید عشق ما به اهل بیت علیهم السلام را از ما بگیرید.

همسر شهید نادی در ادامه تاکید دارد که خون محمدرضا، خون مظلوم بود و خون مظلوم هیچ‌وقت بی‌پاسخ نمی‌ماند.

*تنها آرزویم...

یاری عنوان می کند که آرزو دارم فقط ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) را ببینم. هیچ چیز برایم بالاتر از آن نیست. شوهرم آرزوی دیدار حضرت آقا را داشت، دوبار هم رفته بود، حتی انگشتر از ایشان گرفته بود. اما من هنوز نرفته‌ام. اگر بشود، اگر لیاقت باشد، شاید روزی...

همسر شهید نادی در پایان می گوید: این بچه‌ها یادگارهای او هستند. اما خودش رفت. و من ماندم با یک قاب عکس، یک انگشتر، و یک دنیا دلتنگی.